به نام "او"


دیدم کودکی که مستقیم به چهره مرگ می‌نگریست!


شاید مرگ او را با خود برده بود.


به خودم اندیشیدم که در فکر بودم که آیا روزی باد ما را با خود خواهد برد؟


سبک کردم اندیشه را شاید که قلب سنگین شود!


دیدم در مرز انسانیت قدم میزنم. به دنبالی خلوصی که نیست!


دیدم. انسانی را که عاشق شده بود. میبینی؟ اشک هم با اشک فرق دارد!


همانطور که خلوص با خلوص! حتی خلوص اشک با خلوص اشک فرق دارد!


یادم آمد خلوصی کهنه را که دیگر نیست!


دوستی آمده بود. سرشارِ اشتیاقِ دل!


چه بی پروا می خندید!


خواستم بگویمش حواست هست که چه میکنی؟ آیا به همان اندازه که بی پروا میخندی،


بی پروا خواهی زیست؟


و زیستن نام دیگر رنج است.


آخر این روزها مطلبی خوانده ام از یک نویسنده معروفِ عشق!


می گوید هر چه عاشق تر باشی درد و رنج هم بیشتر خواهد بود.


من بی آنکه بدانم درد و رنج را به آغوش کشیده ام. سال هاست که به آغوشش کشیده ام!


شاید که کمی عاشق باشم. و این لباس به تن من زار می زند. سال هاست که زار میزند .


هر چه بزرگتر میشوم. لباس اندازه ام نمی شود.


ای دوست من، می دانی که بی پروا لبخند زدن هزینه سنگینی دارد؟ 


آه.


به خودم می آیم.


هنوز قدم میزنم. اما از مرز انسانیت دور افتاده ام.


نه انسانم. نه خالصم و نه دردی و رنجی . با لباسی که به تنم زار میزند.


ای دوست حواست هست بی پروا چه میکنی؟



"مسافر"



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها