به نام او
"مسافر"
به نام "او"
قصه همین است، گاهی از هیچ شروع میشود.
از جست و جویی بی پایان!
از زمانی که همیشه کم است و زیاد میآید. وقتی که دلتنگ میشوی!
به پایان که میرسی، میبارند برگهای خاطرات بر سر لحظهها.
خراب میشوی از همان آغاز!
به پایان میرسی وقتی اولین نگاه، اولین آغوش، اولین بوسه را به خاطر میآوری!
گاهی از همین هیچ شروع میشود و لحظههایی که کدر میشوند.
میخندی و عشق هست.
میبینی و عشق هست.
تصور میکنی و عشق هست.
به یک باره میرود . خراب میشود.
همه چیز "درد" میشود و عشق همچنان هست.
تا زیبا شود جنبه های نادیده زندهگی!
پر که نمیشوند ولی شاید با عشق بشود جای دیگری رفت.
کمی نفس کشید.
کمی زمان را فهمید.
کمی عاشق شد.
کمی مرد.
"مسافر"
به نام "او"
دیدم کودکی که مستقیم به چهره مرگ مینگریست!
شاید مرگ او را با خود برده بود.
به خودم اندیشیدم که در فکر بودم که آیا روزی باد ما را با خود خواهد برد؟
سبک کردم اندیشه را شاید که قلب سنگین شود!
دیدم در مرز انسانیت قدم میزنم. به دنبالی خلوصی که نیست!
دیدم. انسانی را که عاشق شده بود. میبینی؟ اشک هم با اشک فرق دارد!
همانطور که خلوص با خلوص! حتی خلوص اشک با خلوص اشک فرق دارد!
یادم آمد خلوصی کهنه را که دیگر نیست!
دوستی آمده بود. سرشارِ اشتیاقِ دل!
چه بی پروا می خندید!
خواستم بگویمش حواست هست که چه میکنی؟ آیا به همان اندازه که بی پروا میخندی،
بی پروا خواهی زیست؟
و زیستن نام دیگر رنج است.
آخر این روزها مطلبی خوانده ام از یک نویسنده معروفِ عشق!
می گوید هر چه عاشق تر باشی درد و رنج هم بیشتر خواهد بود.
من بی آنکه بدانم درد و رنج را به آغوش کشیده ام. سال هاست که به آغوشش کشیده ام!
شاید که کمی عاشق باشم. و این لباس به تن من زار می زند. سال هاست که زار میزند .
هر چه بزرگتر میشوم. لباس اندازه ام نمی شود.
ای دوست من، می دانی که بی پروا لبخند زدن هزینه سنگینی دارد؟
آه.
به خودم می آیم.
هنوز قدم میزنم. اما از مرز انسانیت دور افتاده ام.
نه انسانم. نه خالصم و نه دردی و رنجی . با لباسی که به تنم زار میزند.
ای دوست حواست هست بی پروا چه میکنی؟
"مسافر"
به نام "او"
"مسافر"
به نام "او"
"مسافر"
به نام "او"
به من بگو که صدای سکوتم را میشنوی. شاید این احتمال باشد که تو بدانی یا من.
میدانی دلم تنگ شده بود آمدم گشتم و یافتمت. دوباره آن زنگ صدای خاطره ات را که به یکباره دلم را بیقرار کرده بود شنیدم.
روی موکت مینشستم تا صبح . و صبح نورانی میشدم از تو.
گویی که تا صبح بر عرش نشسته بودم.
تو کجایی؟
شنیدهام که اخیرا نوشتهای. جایی شبیه به همین بلاگ سوت و کور.
عباس ۵ سال پیش. نوشته بود که چیزی جامانده است.
دلم برای نوشتن تنگ شده است. برای شنیدن. برای امید داشتن . برای افسرده بودن.
تو کجایی؟
دلت تنگ نشده است؟
من شاید بروم آنجایی که میخواستی و نرفتم.
من بد کردم و تو چقدر زیبا ماندی .
خواندم که هنوز زندهای. آخر ای چهار حرف آتشین. چه کاخی را سوزاندی.
به دوست گفتم که حیف شد.
من هنوز به صدایت محرمم. حتی اگر تو ندانی. ولی بگو که شاید تو تنها کسی باشی که بداند.
به من بگو که صدای سکوتم را میشنوی. شاید من بدانم .
"مسافر"
به نام "او"
"مسافر"
به نام "او"
"مسافر"
به نام "او"
هر لحظه مرا به شکلی به خودت میخوانی، که التماست کنم. که زاری کنم.
و من هر بار سر باز میزنم که ناپاکی خودم را نشان بدهم.
به قول آهنگ ستار:
مرا دیوانه میخواهی، ز خود بیگانه میخواهی
مرا دلباخته چون مجنون ز من افسانه میخواهی.
و من آن نیستم که باید.
من هنوز نشده ام هر آنچه که میخواستی.
سلام ای عباس قدیمی. بکش دل را شهامت کن. مرا از غصه راحت کن.
شدم انگشت نمای خلق مرا تو درس عبرت کن.
یادم می آید که دوست داشتم آن باشم که قد خمیده اش را پله میکند برای آنکه میتواند بالاتر برود.
من آن هم نشدم.
راستی عباس قدیمی که در لا به لای صفحات تاریخ این هستی نیست شده ای سلام. حالت خوب است؟
هنوز هم افسرده ای و ناگاه گریه میکنی؟
من اینجا دیگر قطره اشکی برایم نمانده. گویی هیچ ندارم.
امیدوارم حال تو خوب باشد اما من هیچ شده ام.
هر روز خدا نشانم میدهد که هیچم. هر روز می یابم که نباید میبودم.
هر روز. هر شب. هر سحرگاه. هر عصر. من خوب نبودم برایت. من برای هیچکس خوب نبوده ام.
شاید باید فقط میرفتم.
بی آنکه کسی را باخبر کنم.
باید مسافری میشدم که زود از یادها میرفت.
که زود میرفت و دیگر هرگز نمی آمد.
تو هیچ گناهی نداشتی. من روح تو را خرد کردم.
مرا اینگونه میخواهی؟
"مسافر"
درباره این سایت